تو به من فرزانگی نیاموختی . فرزانگی نه که عشق آموختی
اگر چیزهای زیبا تری می شناختم از آنها با تو سخن می گفتم.من زندگی درد آلود را از دل آسودگی بیشتر دوست دارم و آسایشی جز مرگ را آرزو نمی کنم
عشق به خدا دلیل وجود اوست...من هرچه را دوست دارم خدا می نامم...از همین روست که می خواهم همه چیز را دوست داشته باشم و به این ببالم که حاصل عشق او منم.
عشق را می ستایم عذابش را به جان میخرم وعاشق می شوم
بی دغدغه بی دلهره برای من بی معنی است
با غم وصل عاشق شدن حادثه ای دیدنی است
عشقی که بی غم باشد و ترس از فراقش نرود
مانند قلبی ساده است برای قلبی نتپد
من عاشقی دل خسته و ترسیده از فردای خود
ترس از فراقی تا ابد . غمگین از این پروای خود
اما امیدی در دلم پروانه ی قلبم شده
قلبم که همچون شمع سوخت چون قطره ای شبنم شده
امید ماندن در جدل با ترس از رفتن شده
رویای من در هر شبم از این جدل رستن شده
ای کاش می شد بشکند در این جدل ترس و غمم
می شد پر از ستاره ها از آن زمان در هر شبم
وصل دلم به آسمان هر غصه را کم می کند
اگر خدا رحمی کند دل خالی از غم می کند
ای کاش همکلامی تا ابد . تا بودن میسر بود
فکنر کنم دیگه لازم نباشه هر بار بگم شعر مال خودم بود